عکس پروفایل

عکس نوشته دستنویس خط خودکاری

عکس پروفایل نوشته خودکاری , عکس پروفایل خوشنویسی با خودکار , عکس نوشته با خودکار , عکس کتاب و خودکار , عکس نوشته دفتر و خودکار , عکس پروفایل دست نوشته با خودکار , عکس پروفایل نوشته شده با خودکار ,

نوشتن در زندگی روزمره جز زندگی عادی و دوست داشتنی ما هستش . البته بعضیا خوش نویس هستن و  دوستش دارن  بعضیام مثل من  خوش خط نیستن و  از نوشتن  بدشون میاد و علاقه دارن  به تایپ کردن  حالا  ما  براتون  یک سری عکس نوشته با خط زیبا  از آقای  قاضی نظام  آماده کردیم که لذت ببرید

عکس نوشته دستنویس خط خودکاری

 عکس نوشته با خودکار

برای رسیدن به تو
راه نمیروم ؛
پرواز میکنم ؛
نمینویسم
کلمه اختراع میکنم ؛

دعا نمیکنم ؛
باخدا همدستم…
چیزهای باعظمت را
باید، با عظمت خواست!

 

پرتکرار ترین جمله ای که به گوشمان میرسید
دراین مضمون بود:
ایشالا عروسیت…
برایمان بسیار بزرگش کردن بسیار بزرگتر از چیزی که هست …
لباس سفید نمیگذاشتن بخریم میگفتند مختص عروس است
محروم شدیم از آن رنگ !
گاهی اگر شیطنتمان بالا میزد و یواشکی ردای سفید میخریدیم
هرجا میرفتیم میپرسیدن عروسی شدی ؟
واین داستان همواره ادامه داشت
لباس های قشنگ را کنار میگذاشتیم برای بعد از ازدواجمان یاشاید برای مجلس خواستگاری…
عروس شدن را برایمان تبدیل کردن به مدال قهرمانی تا قهرمان نشوی صاحب مدال نخواهی شد…
پس باید قهرمان میشدیم
ازخودمان قهرمان میساختیم…
اینجا بود که تصمیم گرفتیم تمام هم و غممان رابگذرایم
برای ساختن قهرمان…
مادرانی که پسر داشتن خودشان را صاحب ومالک همه میدانستن
میتوانستن زل بزنن به چشمان دختران سرتاپایش را برانداز کنن بعد هم با یک چشم غره نگاهشان را باز پسگیرند شاید درگوش بقیه هم پچ پچ کنند…
اما،نه به چشم عروس
به چشم یه کالا
که هرچه زیباتر، خوش پوش تر ،بلند قد تر،سفید تر و…. خریدنی تر
شاید اگر میخواستن عروسکی وارد خانواده اشان کنن بیشتر دقت میکردند
جنس بهتر را میخریدن که حداقل کیفیت را داشته باشد…
که به اندازه کمدشان باشد
هم قد و قواره اشان
هم شان و شخصیتشان
اما افسوس که کالا میخواهند ببرند برای نمایش و تظاهر…
بعد هم اگر چند ماه هم گذر نکند از همسری کردن برای پسرشان،از ماندن درخانواده اشان هرچه خواستند بگویند پشت سر دختران
بگویند لیاقت نداشتن،هم قد و قواره ما نبودند(بسی واضح بود از ابتدا)…
یادشان رفته که مهارت زندگی کردن را یاد گل پسرشان ندادند!!!
یادشان رفته که رسم دوست داشتن را نشانشان نداند!
یادشان رفته که میخواستند نردبان به خانه پسرشان ببرند!
هرچه بلند تر،خوش تراش تر لذت بخش تر
و صد البته تعریفی تر شاید هم بشود گفت باکلاس تر…
یادشان رفته که وقتی زنگ زدن تا بستگانشان را دعوت به عروسی کنن…
نگفتند:مثل خودمانند،هم کفویم،دختر نجیب و مومنیست .
گفتند:خانواده شان دکتر زاده اند ،طلا فروشند،عروسمان به زیبایی ملکه هاست و…

یادشان رفته چند خواستگاری رفتن…
روی چند دختر عیب گذاشتن…
قلب چند دختر را شکستن…
واشک چند مادر را جاری کردن…
چند دختر را از خدا دور کردن و
فرستادن دنبال عمل های زیبایی و….
جالب است توقع داشتن پس از اینهمه دلشکستن
پا گذاشتن روی انسانیتشان وآبروی دیگران مالک تمام خوشبختی ها شوند….

ف.جابری

 

گفتم : ” مگر نگفتی مردها مقاوم‌ترند، دیرتر عاشق می‌شوند” ؟
گفت : بله بله، البته که سخت عاشق می‌شوند و سخت هم فراموش می‌کنند !
اصلا یکی از عجایب خلقتشان، همین عاشق شدنشان است !
تو نمی‌دانی‌این عشق با آن‌ها چه می کند …
جنگ برایشان تفریح می‌شود و مرگ، طنزی دیدنی !
پارادوکسِ جذابش هم اینجاست که با تمامِ غرور و اُبهتشان، در برابرِ این عشق زانو می‌زنند !
خوب گوش کن !
یک چیز می‌گویم آویزه‌ی گوشت کن دخترجان : مبادا آن‌ها را ساده فرض کنی !
مردها حافظه‌ی خیلی قویی دارند، ممکن است موعدِ قسطشان را فراموش کنند، اما عطرِ موهایِ عشقشان را هرگز !

#شقایق_عباسی

 

بچه که بودم مادرم هر وقت چیزی لازم داشت، می رفتم از بقالی دو کوچه بالاتر می خریدم. چون بقالی محل خودمان هم گران فروش بود هم اینکه اخلاق گندی داشت. یکبار که می خواستم بروم کمی خرت و پرت بخرم، دیدم یک بقالی سر کوچه مان سبز شده؛ در یک مغازه کوچک تقریبا سه در سه متر.
وقتی وارد مغازه شدم، پشت دخل یک جوان تقریبا سی ساله سرش داخل کتابی بود و مشغول خواندن. هر چیزی که می خواستم، مشاوره ای هم می داد که اگر این را برداری بهتر است آن را برداری اینطور است و آن یکی آن طور. از برخوردش خوشم آمده بود ولی نگران بودم که بروم خانه و مادرم سر اینکه از آنجا خرید کردم شاکی شود که ماستش فلان بود و خیارشورش بَهمان.
آن روز مادرم اصلا متوجه نشد که از بقالی دو کوچه بالاتر نخریدم و من بعد از آن مشتری همیشگی بقالی مرتضی شدم که می گفت لیسانس جامعه شناسی دارد و وقتی دیده کار پیدا نمی شود دلش را به دریا زده و سوپر مارکتی بازکرده تا به قول خودش هم شغلش به نوعی با تحصیلاتش مرتبط است، از این نظر که بقال با جامعه در ارتباط است، و هم اینکه بتواند چرخ زندگی اش را بچرخاند.
هر وقت وارد مغازه اش می شدم، اگر مشغول کار و صحبت با مشتری نبود، حتما سرش داخل کتاب بود. درباره ترشی و خیارشور و ماست آنقدر خوب و تخصصی صحبت می کرد که انگار دارد درباره قرارداد اجتماعی روسو حرف می زند و سه قوه حکومتی جان لاک؛ چیزی که درسش را خوانده بود.
من در سن و سال نوجوانی خیلی از سوال هایم را از او می پرسیدم و جواب می گرفتم و خیلی از کتاب هایی که خواندم را از او امانت گرفته ام.
وقتی کنکور قبول شدم، مجبور شدم از شهرستان بزنم بروم تهران و در خوابگاه زندگی کنم. اتاق های ما سه نفره بود و دو تا از دانشجوهای مهندسی با من هم اتاقی بودند. در آن خوابگاه دانشجوهایی دیدم که تا مقطع دکتری پیش رفته بودند اما جز کتاب های درسی که آنها را هم فقط برای امتحان هایشان خوانده بودند، ابدا سمت کتاب های دیگری نرفته بودند. حالا که چند سال از دانشجویی ام می گذرد و کلی دانشجوی پزشکی و مهندسی و حقوق می شناسم و ناخودآگاه رفقایم را چه از نظر رفتار و چه معلومات با مرتضی بقال سر کوچه مان مقایسه می کنم با خودم می گویم برای این جامعه یک بقال کتابخوان مفیدتر است یا یک تحصیلکرده کتاب نخوان؟

عطا شریف

 

حدس بزن از چه آدم‌هایی به سر حد مرگ بدم می‌آید؟ آدم‌های افسرده، ناراحت، فرورفته در تاریکی، دست و پازننده‌ی مدام در رنج و تلخی و بدبختی! بدون این که کاری برای خودشان بکنند.
آدم‌های همیشه منتظر که یک‌نفر بیاید و نجاتشان بدهد. آدم‌هایی با ژست‌های مظلوم‌نما که محض رضای خدا نمی‌روند نام نجات‌دهنده‌شان را از آینه بپرسند.
این‌ها، این‌ها همیشه افسرده‌های درب و داغان که به خودشان حق هر کاری را می‌دهند چون افسرده‌اند، این‌ها که نمی‌خواهند احساسات بی‌سروتهِ بی‌کیفیتشان را مدیریت کنند، این‌ها که یاد نگرفته‌اند تمام زندگی بر پایه‌ی معادله‌ی از دست بده تا به دست بیاوری، نوشته شده! این‌ها که تمام عمر هم خدا را خواسته‌اند هم خرما را، از هیچ چیز نگذشته‌اند و اگر یک دانه خرما از دست داده‌اند نشسته‌اند یک گوشه برایش عزاداری کرده‌اند.
آدم‌های همیشه افسرده من را می‌ترسانند. این‌ها که راحت‌ترین کار دنیا برایشان غصه خودرن و ناراحت بودن است. این‌ها که مثل آب خوردن، رگشان را می‌زنند و جماعتی را به دردسر می‌اندازند. که هیچ‌کس و هیچ‌چیز این دنیا به هیچ‌کجایشان نیست، که فکر می‌کنند فقط خودشان هستند که غم دارند، که اصلاً حقشان نیست این همه غم داشته باشند، که حالا یک گوشه می‌نشینند و آن‌قدر غصه می‌خورند تا تمام شوند و از این دنیا و مخلفاتش انتقام بگیرند. خداوندا! این‌ها چه هستند دیگر؟ هان؟!
‌ ‌
صدیقه حسینی


مثلاً همان سربازی که قصه‌اش را در فیلم سینما پارادیزو شنیدیم…
سربازی که عاشقِ دختر پادشاه شده بود دختر پادشاه گفت اگر صد شب پایین پنجره منتظرم بایستی با تو ازدواج می‌کنم…
سرباز نود و نه شب منتظر ماند سختی‌ها و سرما و دردهای بسیاری را تحمل کرد و در نهایت شبِ نود و نهم رفت…هیچ‌کس نفهمید چرا رفت…اما رفت…
دختر پادشاه فکر می‌کرد صد شب را می‌ایستد اما همه‌چیز آنطوری که دختر پادشاه فکر می‌کرد پیش نرفت…
مثلاً عاشقی که روزها منتظرِ معشوق بود و نیامد و معشوقی که یک‌روز عاشق شد و آمد و عاشقی که معشوق شده بود رفته بود و دور شده بود….
مثلاً فرهاد فکر می‌کرد اگر کوه را بکند همه‌چیز خوب می‌شود و به شیرین می‌رسد و …
اما فکرش را هم نمی‌کرد یک روز خسرو سرش کلاه بگذارد و خبرِ دروغِ مرگِ شیرین را به او برساند و تیشه به ریشه‌اش بزند…
مثلاً مادری که روزها منتظرِ خبری از فرزندش بود و درست فردای رفتن‌اش از دنیا سر و کله‌ی فرزند پیدا شد…
مثلاً تاکسی‌ای که هر چه منتظرش بودیم نیامد و وقتی که پیاده رفتیم آمد مثلاً غذایی که حاضر نشد و از سرِ گشنگی به نان و ماست رو آوردیم و وقتی که سیر شدیم حاضر شد مثلاً لباسی که تنِ‌مان نرفت و وقتی که سلیقه‌مان عوض شد اندازه‌مان شد مثلاً نامه‌ای که ارسال شد و نرسید و وقتی که طرف خانه‌اش را عوض کرد رسید و ….
همه‌ی این‌ها نشان می‌دهد که نباید زندگی را زیاد جدی گرفت…
اما می‌دانی رفیق… زندگی خیلی عن‌ است…چون با او شوخی هم نمی‌توان کرد… تنها کاری که می‌توان کرد این است که به صدای سازش گوش کرد و تا حدِ توان با آن رقصید و گذاشت و گذشت….

#کیومرث_مرزبان

دوست داشتن،
هیچ‌وقت “زورکی” نبوده و نیست
نمی‌توانی با مهربانی‌ات کسی‌را مدیونِ
خودت کنی که دوستت داشته ‌باشد. دوست داشتنی کـه از روی “دِین و تشکر” باشد دوست داشتن نیست
اصلا نمی‌توانی کسی‌را مجبور کنی
تپش قلبش را با حرارتِ دست‌های تو تنظیم کند
کـه در شلوغیِ شهر یک باره “به یادت بیفتد” و دلش قنج برود!
من این را خوب فهمیده‌ام
دوست داشتن منطق نمی‌شناسد و عشق، دلیل
اگر کـه روزی فهمیدی، پُشت دوستت دارم‌های رابطه‌ات دلیل است، منطق است، دِین و انجام وظیفه است!
دکمه لق پیراهن که با چنگ
و دندان می‌ایستد، نباش…
فقط همین .

 

زندگی را باید زندگی کرد..
همین که نفسی می آید و می رود که نشد کار! مثل پنجره ای که باز باشد و هی کنده بیشتر توی آتش بندازی، فقط دودش توی چشمت می رود.
اصلا از نظر من، حتی کسانی هم که زندگیشان کمی یا خیلی متفاوت تر از افراد عادی ست هم باید زندگی کنند، مثلا یکی که سرطان دارد باید بشیند روز بشمارد تا بمیرد؟ نه عزیز من، تو هم حتما یک چیزهایی برای خودت داری که مهم اند و تو تا آخرین لحظه باید با آن ها زندگی کنی. اگر نیستند به دستشان بیاوری و اگر هستند قدرشان را بندانی.

الان طوری شده که همه مار خورده اند و افعی شده اند، اصلا تو بگو یک نفر آدم خوب اسم ببر، می گویند نیست! می گویی یک زوج عاشق نشان ما بده، می گویند عشق کیلویی چند، اصلا این ها همه اش ترشح چند تا هورمون است و بس و وقتی برایشان می گویی محبت دوست داشتن می آفریند، انکار و انکار و انکار!
اگر قرار باشد حق با شما باشد که نسل آدمی سال ها پیش منقرض شده بود، ما بند به همین دوست داشتن ها هستیم، زندگی که فقط سگ دو زدن برای دو ریال چرک کف دست نیست یا رقابت و همیشه اول شدن!

آقا جان من همینی که داری را زندگی کن، زندگــــــــــی هاااااا، نه مردگی در لباس زندگی.. خودمان را که گول نمی زنیم، خدا و پیغمبری آدم های خوب و درست و حسابی کم نیستند. لذت های این دنیا هم که خدا زیادش کند و من به شما قول می دهم دوست داشتن و عشق حقیقت محض است. حالا زندگی یکی شده مادر پیرش، یکی سازش، یکی کبوتر هایش، یکی کتاب هایش و یکی هم مثل من:
تو!

لباسي كه سایز شما نیست را با جمله هایی مثل اینکه: جا باز ميكند
جنسش مرگ ندارد
هزار بار هم بشوريَش،آخ نميگويد
به زور قالب تنتان نکنید…
درست مثل آدمها
که انگار مجبورتان کرده اند همین یکی را که تووی ویترین جلوی چشم است بردارید…
آن ته مه ها اينهمه تنوع…اينهمه جنس مرغوب…
هر جنسی که ته قفسه ها خاك ميخورد که نمیشود نامرغوب…
اتفاقا آن ها که سال ها منتظرند يك عمر به تَن تان عمر ميكنند

بلیط یکطرفه
شبیه کلاه شعبده بازی میمونه،یهو ترک کردن
هربار که به جایی سفر میکردم از خودم میپرسیدم توان موندن داری؟
هربار هزارتا جواب از قلبم میشنیدم که فریاد میکشید:
دلتنگ میشی…
دلتنگ ولیعصر و درختاش
تجریش و شلوغیاش
دلتنگ دیدن میلادی که سر به فلک کشیده
دلتنگ میدون انقلاب و صف تاکسی هاش
دلتنگ جاده های شمال
دلتنگ دوست داشتنى ترين هاى زندگيت
آدمايى که بهت انگیزه سرپا موندن تو سخت ترین شرایط رو میدن…
ولی یه روزایی دوست داری این حس تعلق رو ببری
خاطراتت رو ببوسی،
بذاری بالای کمد و
کوله بار ببندی برای یه شروع
يه شروع دوباره در بدوِ نيمه ى دوم زندگيت
دوست داری فقط برای خودت زندگى کنی،
نه آدمهاى اطرافت!
اما هنوز از خودم میپرسم قدرتشو داری؟
میتونی رها کنی و رها بشی؟
میارزه زندگی کردن توی این ازدحام و دلهره؟
حالا منتظرم این دوره بگذره
شرایط عادی بشه
تا باز سفر کنم و سفر كنم و سفر…
شاید این تصمیم من رو مصمم کنه برای اینکه یه روز برای آخرین بار خانواده و وطنم رو ببوسم
و با یه بلیط یک طرفه خودم رو خوشحال کنم…

بهترین مثل سارا…
اگه امروز توی یک نقطه ایستادین و دارین تلاش می‌کنین، شک نکنین که فردا خیلی از خودتون جلوترین، چون با تلاش آدما رشد می‌کنن. پس دست از تلاش نکشین و هر کاری که برای بهتر شدن لازمه رو انجام بدین تا بهترینِ خودتون باشین.

شما کی رو می‌شناسین که برای این‌که بهترین خودش باشه هر کاری لازم باشه می‌کنه؟

 فرار کنم پناه میارم به اتاق کارم
خودمو گم و گور میکنم بین کلی برگه و حساب و کتاب
یه وقتایی فکر میکنم امن ترین پناهگاه من اینجاست پشت همین سیستم
پشت همین میز بین همین برگه‌ها
اتاقی که کسی ازت نمیپرسه به چی فکر میکنی؟
و نقاب کار کردن همه چیزو میپوشونه
یه وقتا که پشت پنجره‌های اتاقم می‌ایستم با خودم فکر میکنم چندنفر تو این شهر مثل من
پناهگاه امن‌شون کارکردنشونه؟
چندنفرشون امید و انگیزه‌ی آخرشون کارکردنه؟
چندنفرشون دنبال این پناهگاه میگردن و درگیر آزمونای کاریابی‌ان
هرچند که این روزا دخل و خرج باهم نمیخونه ولی هنوز کار کردن آدما امید رو توی شهر سرپا نگهداشته
هنوز سرگرمشون کرده
هنوز امیدوار نگهشون داشته
این اتاق این پنجره این شهر و آدماش و رفت و آمداش خیلی روزا انرژی رو به زیر پوستم تزریق کرده
خیلی وقتا دست رو شونه‌هام گذاشته و ازم خواسته ادامه بدم
شما از كار كردنتون انرژى ميگيرين؟
كارتون رو دوست دارين؟


روز اول كه پا به اين خانه گذاشتم،
با مادرى مواجه شدم،كه كمى بيشتر مادر بود…
ايشان صحبت ميكرد و من با خودم كلنجار ميرفتم كه مگر ميشود خدا را در يك نفر ديد؟
مگر ميشود اين همه از خودگذشتگى،
اين همه مهربانى،
در يك نفر تلنبار شود؟
٣٢ فرزندِ پسر داشت،از سه سال تا…
فرزندانى كه هيچ فرقى با اولاد خودش نداشتند
نگرانى در حرف هايش موج ميزد…
ميدونى پسرم…داريم ميريم تو سرما،
سقف اينجا چكه ميكنه،
از درز درب و پنجره سوز مياد،
اوضاع اينجا خوب نيست،
نگرانِ تك تك اين بچه هام كه مبادا چيزيشون بشه…
انگار تمامِ انرژى و انگيزه ى دنيا در من جمع ميشد همزمان،
تا بتوانم با كمك دوستانم،
يك دستى به سر و روى آنجا بكشيم…
يادِ حرف مادربزرگم افتادم؛
براى كارِ خير،
همين كه نيت بكنى،
خودش جور ميشه،”خدا بزرگه”…
دو ماه از آن روز ميگذرد،
و به لطفِ تك تك دوستانى كه دستشان را به مهر،
بوسه ميزنم،
توانستيم اين كلبه را،
كمى گرم تر كنيم…
امروز ،
جمعه
به وقتِ پانزده آذر هزار و سيصد و نود هشت،
يكى از بهترين روزهاى زندگى ام،
ورق خورد…
بماند به يادگار…

من از كودكى از انتظار بيزار بودم
از انتظار براى رسيدن سرويس مدرسه
انتظار براى گرفتنِ جايزه ى نمره ى بيست
براى زودتر صبح شدنِ روزهايى كه زنگ ورزش داشتيم
براى مبصر كلاس شدن
زودتر تمام شدنِ زنگ كسل كننده ى آخر
رسيدنِ سه ماهِ شيرينِ تابستان
براى پوشيدن لباسهاى عيد
گرفتن عيدى از دستان مادربزرگ
براى رسيدنِ اولين برف
براى رسيدن به كلاسهاى بالاتر
براى كنكورِ دوست نداشتنى
گشتنِ اسمم لابلاى قبوليهاى دانشگاه، در روزنامه ى اول صبح
براى گرفتن نمره از استاد
براى سرى در جامعه بالا گرفتن
پيدا كردنِ موقعيت شغلى مناسب
پول
پيشرفت كارى
براى دوست داشتن…
براى دوست داشته شدن…
صحبت از ازدواج نميكنم،
من را همين دوست داشتنِ ساده ى بى آلايش كافيست
اما حتى براى همين دوست داشتن هم منتظر ماندم
من از كودكى طعم تلخِ انتظار را هر سال و هر ماه و هر روز و هر ساعت چشيدم تا برسم به اين نقطه!
به اين نقطه ى بلاتكليفى
به اين نقطه اى كه نميدانم تا كى بايد صبر كنم؟
نميدانم انتهاى تمامِ صبورى ها،چيست؟
ميرسم به دوست داشتنى كه ارزش اين همه انتظار را داشته باشد يا نه؟
حالا هم منتظرم
منتظرِ تو…
منتظر روزی که از ما بپرسند خبر خوشبختی را
ندارید؟
و ما با لبخند بگوییم در خانه‌ی ما زندگی میکند

.
اين پاييز هم گذشت
اما عجيب سخت گذشت
شهر بوى نا اميدى ميداد
بوى دلسردى
بوى از دست دادن هاى ناگهانى
بوى پس اندازهايى كه در يك شب همه شان به باد فنا رفت
بوى قيمت هايى كه پر مى كشيدند و
زورمان نمى رسيد جلويشان بايستيم
اين پاييزِ لعنتى فقط بوى حساب و كتاب ميداد،
كافه هايش سوت و كور و زير سيگارى هايشان پر از ته سيگارهاى مچاله شده
پرنده ها ناى پريدن نداشتند
آدمها فقط مى دويدند براى يك لقمه نان
جان ميكندند تا همانى را هم كه سالها برايش جان كندند از كف ندهند
بچه ها قلک هايشان را شکستند
تا قامت پدر و مادرها نشکند زیر بار اعداد و ارقام
اين پاييزِ لعنتى،
بوى همه چيز ميداد الا دوست داشتن…
آغوش ها،
در حساب و کتابی که مبادا تهش ضرر باشد،
باز و بیکار ماند
این پاییز تصویر واضح این مَثَل بود:
“سرِ گشنه زمين نگذاشتى تا عاشقى از يادت برود”
خدا بخير كند زمستان را
سرما را
يخبندانِ دوست داشتن ها را
يخبندانِ اميد را
اميد را
اميد

حالا كه تمامَت براى من است
‌‎حالا كه ميدانم با خيالِ راحت دارمَت
‌‎حالا كه ميتوانم پُزِ با تو بودن را به عالم و آدم بدهم
‌‎روزى هزاران بار افسوس ميخورم!
‌‎اى كاش
‌‎خيلى قبل تر ها
‌‎زندگى
‌‎ما را،
‌‎از دو گوشه ى اين شهرِ بزرگ برميداشت و
‌‎سنجاقمان ميكرد به هم…
‌‎اى كاش زودتر از اينها داشتمَت!

همین “تو”
که حتی فکرَش را هم نمیکنی،
میتوانی دلیلِ حالِ خوبِ جمعه های یک نفر باشی…

گره ميزنم
در خيالم
تمام دوست داشتنم را به تارِ موهايَت…
و ميبافم باهم بودنمان را،
كه باز نمى شود،
مگر با دستانِ تو!
سيزده ات بدر، “دلبر” جان

چه درديست؟!
خب قَدرش را همين حالا بدانيد
چند ماهِ ديگر…
چند سالِ ديگر…
ميخواهيد حسرتِ همين آدمى كه كنارتان هست را بخوريد!
آدمى كه الان برايتان ميميرد شايد سالها بعد حتى اسمتان را هم به ياد نياورد.
زمان احساسِ آدمها را تغيير ميدهد!

سرِ جنگ دارم هر سال با پاييز!
با پاييزى كه هواى ِ دلبرانه اش بد جور هوايى ام مى كند
هواىِ تو مى افتد به دلم …
دم و بازدم ام حتى اين روز ها فرق ميكند!
نفس هاى عميقى ميكشم و با ” آه “،
حجم ريه هايى كه از نبودنت پر است را خالى ميكنم!
خدا كند،
يارى اگر داريد،
اگر هست!
قسمت ِ تان باشد ؛
همين پاييز
خدا كند” امّا…

سطحِ توقعتان را نسبت به آدمهاى اطرافتان،
بچسبانيد كفِ زمين!
كنار بياييد با خودتان،كه آدمها همين اند؛
قرار نيست هميشه مطابقِ ميلِ تو رفتار كنند
يك روز با تو ميخندند و
فردايش به زمين خوردنِ تو!
بگرديد و آنهايى را كه كنارشان
خودِ واقعىِ تان هستيد پيدا كنيد!
آنهايى كه مجبور نيستيد كنارشان نقش بازى كنيد
كه مبادا فردا روزى برايتان حرف دربياورند…
لبخند بزنيد
به تمامِ آنهايى كه زندگيشان را گذاشته اند براى آزار دادنتان
باور كنيد هيچ چيز به اندازه ى لبخندِ شما،
معادلاتشان را بهم نميريزد!

نميدانم بگويم
“متاسفانه”
يا “خوشبختانه”…
حالِ دلم اما،
فقط با “تو” خوب بود!

نيازمنديم
كه يك نفر باشد،
انحصارى…
قابلِ انتقال به غير نباشد
بيايد و
بماند و
بسازد

همان شانسى باش
كه يك بار دربِ خانه ام را ميزند
فقط يكبار…
باور كن قَدرَت را ميدانم

عزيزِ نداشته ام؛
اندكى صبر…
نوبتِ ما هم ميشود!
ميرسد وقتِ عاشقى كردنمان…
به رخ ميكشيم تمامِ دوست داشتنمان را…
نوبتِ بازىِ آنهاست فعلاً
بيا بنشينيم و تماشايشان كنيم!

هزار و سيصد و سالِ تولدش،
رمزِ عبورِ تمامِ محرمانه هاى زندگى ام شد

تمامِ آدمهايى كه از ارتفاع ميترسند،
يك روز
يك جا
يك لحظه
داشتند سقوط ميكردند و
دستشان را به اميدِ گرفته شدن دراز كردند
اما نبوده دستى
نبوده تكيه گاهى
و طورى با سر زمين خوردند،
كه حالا از يك پله ى نيم مترى هم ترس دارند!
هواى اين آدمها را بايد داشت
اگر دستشان را نميگيريد،
هُلشان هم ندهيد!

بنا به ماندن اگر باشد،
من آدمِ در سايه بودن نيستم…
اينكه مخفى ام كنى و كسى وجودم را حس نكند…
اينكه بودنم را نفى كنى…
بايد شانه به شانه قدم بزنيم
تمامِ پياده روهاى شهر را…
بايد تمامِ كافه هاى شهر؛
شاهدِ دو نفره هايمان باشد…
بايد احساس كنم بودنت را!
من از دوست داشتنهاى يواشكى بيزارم

اگر با تمامِ وجود دوستش داريد،
وجودِ ثابت كردنش را هم داشته باشيد!

محمد جواد يازده سال بيشتر نداشت
بزرگترين روياى زندگيش،
مديريتِ بانك بود كه به لطفِ دوستان امروز محقق شد❤️
محمد جواد كاشتِ حلزون داشت
به اميدِ روزى كه همه ى آرزوهاى كودكانه برآورده شه

 

منبع : پروفایل پیکپچرز و پیج شخصی اقای قاضی نظام

 

 

برچسب ها :

، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ،

نظر خود را بنویسید

نظر شما پس از تایید مدیریت درج خواهد شد

هنوز نظری ثبت نشده است ، اولین نفری باشید که نظر میدهید !