مقصر عکس پروفایل مقصر منم , عکس نوشته پروفایل در مورد مقصر , عکس مقصر منم , متن راجب مقصر بودن
نارضایتی از شرایط و شکایت از نرسیدن به ارزوها اسانترین کاره، که وقتی به دلایل اون نگاه میکنید مقصر بودن خودمون مشخص میشه. چرا نمیخوایم یکبار هم که شده به خوانده ها و شنیده ها و اموخته ها عمل کنیم. تا کی میخوایم منتظر بمونیم تا بزرگ شروع کنیم، کوچک شروع کنیم تا بزرگ شویم.
از سخترین شرایط هم میشه فرصت ساخت و شروع کرد و موفق شد. از همین امروز، همین الان شروع کنیم.
عکس پروفایل مقصر + متن های زیبا در مورد تقصیر
عکس نوشته مقصر خودم بودم
از دلش در آوردم
چقدر جمله ى معصوميه نه؟!
توش يه عالمه گذشت هست،
بزرگى هست؛
اومده گريه ميكُنه ميگه:
“با اينكه مقصّر نبودم امّا
رفتمو از دلش در آوردم..”
بلد نبودي دوست داشتنِ منو
كه بايد وسط شلوغي زنگ ميزدي ميگفتي “كاش تو اينجا بودي جاي همه”
نه اينكه منو يادت بره و بعد از ساعت ها پيام بدي بگي درگير بودم
يا اون وقتا كه ميرفتي مسافرت بايد بهم زنگ ميزدي ميگفتي اينجا همه چيز خوبه اما عالي نيست چون تو نيستي
بلد نبودي دوست داشتن منو كه اون وقتي كه جلو تلويزيون ميشستي فيلم ميديدي بايد برام مينوشتي كه اگه پيشت نشسته بودم چقدر فيلم برات ديدني تر ميشد
بلد نبودي دوست داشتنِ منو كه روزايي كه قهر بوديم بايد بي هوا ميومدي ميگفتي ازت دلخورم، اما دوست داشتنت نميذاره دور بمونم ازت… نه اينكه انقدر دور بشيم ازهم كه يادمون بره يچيزي كمه توي زندگيمون!
بايد وقتي ميگفتم دلم تنگ شده سوييچ رو ميچرخوندي توي ماشين و قطع كرده نكرده صداي بوق زدنت پشت پنجره ميپيچيد توي گوشم كه منتظرم بودي نه اينكه صداي بوق تلفني كه روم قطع كرده بودي بره توي تمام تنم…
بلد نبودي دوست داشتن منو كه بدوني وقتي تب ميكردم نبايد تاب مياوردي از بي خبري، نه اينكه فكر كني ببيني اخرين دعوا مقصر كي بود…
بلد نبودي كه بفهمي بايد دو دستي ميچسبيدي بهم، ميچسبيدي به خواستنم! بايد منو از همه بيشتر ميخواستي…
كه اگه ميگفتن از دنيات فقط يه نفرو ميتوني برداري بري تو دست ميذاشتي روو من!
بايد ميجنگيدي برام… جوري كه نرسه كسي به پات…
بلد نبودي دوست داشتنِ منو…
انقدري كه حسرت شد همه چيز…
حسرتِ يه دونفره ي پر از عشق… يه دو نفره ي بي كم و كاست…
بلد نبودي دوست داشتنِ منو كه بدوني اين نصف و نيمه بودنا حالمو خوب نميكنه
بايد ديوونه وار عاشقي ميكردي برام…عینکش را روی چشمانش جا به جا کرد و با یه لبخندِ غمانگیز گوشه لبِش گفت:
«آدمیزاد هیچ وقت از زمانی که اکنون در اختیارش است لذت نمیبرد یا در حسرتِ روزهاییست که گذشته یا در انتظارِ اوقاتی که هنوز نیامده، هیچگاه نه از زمانِ حال لذت میبرد و نه از موقعیتی که اکنون در آن است! دائم نگران است، نگران روزهایی که هنوز نیامده وعلتِ اینکه این روزها آدمی با حالِ خوب کم میبینیم همینه! یاد نگرفتیم؛ راستش یادمون ندادن که چطور زندگی کنیم، چطور لذت ببریم…!»
کیفش را جمع کرد و عزم رفتن کرد و ازَمون خواست تا هفته بعدش راجبِ حرفاش فکر کنیم! کل مسیر را به حرفهایش فکر کردم؛ راست میگفت، یادم میآید اول یا دوم دبستان بودم که هَر روز با گریه راهی مدرسه میشدم، میگفتم دلم میخواهد بزرگ شوم و به راهنمایی بروم! یادم میآید سه شبانه روز با پدرم حرف نمیزدم چون گفته بودم آنقدر بگردد و دارویی پیدا کند تا بخورم و زودتر بزرگ شوم و چون او در برابرِ خواستهام میخندید و میگفت که پیدا نمیشود، گمان میکردم نمیخواهد آرزویم را برآورده کند!
گذشت تا رسیدیم به روزهای سیزده، چهارده سالگی، به جرئت میگویم که آن دوران، سیاهترین دوران عمرم بود؛
فقط اجبار بود و اجبار…! لا به لایش هم چیزی در ذِهنمان شکل گرفته بود به نامِ عشق البته با معنی خیلی ابتدایی و بچهگانه!
بزرگتر شدیم رسیدیم به سالهای دبیرستان! هَمان سالهایی که بزرگترهایمان میگفتند شیرینترین دوران زندگیست…! سال اول گذشت و نوبت به انتخاب رشتههایمان رسید
کم کم زمزمههایی به گوش میرسید:
«دخترِ فلانی تجربی میخواند تو چی کمتر داری ازَش؟!»
«ریاضی بخوان در کنارَش هم موسیقی را دنبال کن !»
«هنر هم شد رشته؟! پسرِ فلانی وکالت میخواند، تو هَم باید وکیل شوی!»
و هَمانجا شروعی بود برای خط کشیدن روی یکسری از آرزوهایمان… و رویای موسیقی و هنر که در ذهنِ بعضیها خشکید !
میشد آرزوهای بچهها را از شعرهای کنار کتابِ زیست و طراحیهای کنار سوال دیفرانسیل و نتهای موسیقی صفحه آخر فسلفه فهمید…
برای رَها شدن از آن روزهای به اصطلاح شیرینی که دیگر شیرینیاش داشت دِلمان را میزد آرزو کردیم دانشجو شویم!
گُمان میکردیم دانشگاه رنگیتر است؛ خیلی هَم رنگیتر…!
یِکسری منتظرِ شاهزاده سوار بر اسبِ سفیدی بودیم که قرار بود به ما بخورد و جزوههایمان همزمان به زمین بریزد
یکسری دوست داشتند دانشگاه بروند که فوق لیسانس و دکترا بگیرند و زبانزدِ خاص و عام شوند یکسری هَم…نمیدانم…!
غول بی شاخ و دُم کنکور را رَد کردیم و وارد دانشگاه شدیم؛ دانشجو شده بودیم دیگر… رنگی بود امّا نه به اندازه رویاهایمان…
راستش یک به یک هر چه رویا داشتیم از هم پاشید و دانشگاه و شغل و ازدواج تنها رویایی بود که برایمان سالم باقی مانده بود!
مقصر خودمان بودیم یا دیگران نمیدانم امّا این را خوب میدانم که استادِمان عجیب راست میگفت؛ هیچکس یادمان نداد لذت بردن را، عشق را، زندگی کردن را…
برای رویاهای از دسته رفتهتان تجویزی ندارم امّا برای آن چندتایی که هنوز سالم باقی مانده، حواستان باشد که زندگی لذت بردن از هَمین ثانیههاست نه دیروزی که رفته و فردایی که هنوز نیامده است…
چشمهایم را میبندم و به تمام کمبودها، نبودها، شکستها، نداریها، گرفتاریها، ساختنها و سوختنها فکر میکنم.
چقدر خودم #مقصر بودم و چقدر دیگران.
با هر کمبودی رساندی و گاهی که مصلحتم بود، نبودها را عطا کردی، شکستها جبران شد، با نداریها گشایشهایی هم ایجاد کردی، گرههایی را که قلبم را میفشرد باز کردی.
خدای نیکیها، پا به پای سوختن و ساختنهایم تو کنارم و همدم و مونسم بودی.
خدایا تو همیشه بودی و هستی.
به قول #شاعر «احسان، هنری نیست به امیدِ تلافی/ نیکی به کسی کن که به کار تو نیاید!»
معبودم، هیچگاه نه به کار تو آمدم نه #بندگی کردم ولی تو سنگ تمام گذاشتی و من همچنان شرمسار.
الهی ببخش…
ای غفارالذنوب درگذر از کاستیها و لغزشها
عکس نوشته مقصر خودم بودم
هيچكس را در زندگی مقصر نمی دانم.
از خوبان “خاطره”
و از بدان “تجربه”
میگیرم…!
بدترین ها “عبرت” میشوند…!
وبهترین ها”دوست”
من همان جایی خراب کردم که فکر کردم ، اگر احساساتم را
صادقانه بیان کنم بهتره.
#مقصر دانستن دیگران
همیشه خیلی آسان است.
میتوانی تمام عمرت را
به مقصر دانستن #دنیا بگذرانی،
اما بِدان #مسئولیت تمام ﷼موفقیت ها
یا #شکست هایت فقط با خودت است.
زن که باشی ترس های کوچکی داری !
از کوچه های بلند ، از غروب های خلوت
…و از خیابان های بدون عابر می ترسی !……..
از صدای موتورسیکلت ها و دوچرخه هایی که بی هدف…
در کوچه پس کوچه ها می چرخند ، می ترسی !
… … از بوق ماشین هایی که ظهرهای گرم تابستان …
جلوی پاهایت ترمز می کنند
و تو فقط چهره ی آدم هایی را می بینی
که در چشم هایشان حس نوع دوستی موج می زند….!
زن که باشی ترس های کوچکی داری ،
به بزرگی همه ی بی عدالتی هایی که …
به جرم زنانگی محکومت می کنند …
و همیشه این تویی که مقصری
,عکس نوشته تقصیر خودمونه,
اینکه مقصر کیه خیلی مهم نیست
مهم اینه که بدونی در هر حال چه تو مقصر باشی چه دیگران اونی که باید شرایط رو تغییر بده و بهبود ببخشه فقط خودمونیم
در جوخه های اعدام
پس از شنیدن فرمان “آتش ”
سربازی زودتر از همه شلیک میکند
سربازی دیرتر
وديگر سربازها، درمیان این دو
قسم به مکث،،
به اختلاف زمانی میان دو شلیک
ما همه سربازيم
آن که زودتر ماشه میچکاند
جلاد
آن که دیرتر شلیک میکند
عاشق
و مابقی مٱموریم
گاهی اما یکی
اسلحه اش را
به سمت دهانی نشانه می رود
که فرمان آتش داده است
اوست که تنهاست…
چهل قانون عشق
قانون بیست و پنجم:
فقط در آینده دنبال بهشت و جهنم نگرد !
هرگاه بتوانیم یکی را بدون چشمداشت و حساب و کتاب و معامله دوست داشته باشیم، در اصل در بهشتیم …
هرگاه با یکی منازعه کنیم و به نفرت و حسد و کین آلوده شویم، با سر به جهنم افتادهایم …
حتی بگذار آفتاب نيز برنيايد
به خاطر فردایِ ما
اگر
بر ماش منّتی است؛
چرا كه عشق،
خود فرداست
خود هميشه است…
من و اين شعر ِ تكرارى
شروع شب به بيدارى…؛
تو و عطرى كه جا مونده
تمامِ شب خود آزارى
کاش رفتنی در کار نبود. کاش میموند برای همیشه. کاش بهش میگفتم دنیا در بود و نبودش چقدر فرق میکنه. چطور این همه از عمرم رو بدونِ اون گذرونده بودم؟!
عکس نوشته مقصر منم
من از آن سياه دارم به غم تو روز روشن
كه تو ماهى و تعلق به شب سياه دارى
چرا نمیذاری دوسِت داشته باشم؟!
تو كیستی …
كه من اینگونه بی تو بیتابم
شب از هجوم خیالت نمیبرد خوابم …!
دلم یک نفر را می خواهد
که وقت آمدنش
تنهاییام را ببرد …
من موهایش را ببافم
او آرزوهایم را …
كدام نشانه دویده است از تو در تن من؟
كه ذره های وجودم تو را كه می بینند،
به رقص می آیند.
سرود میخوانند !!!
,عکس نوشته تقصیر من نیست,
“تنهاییم را ،
با دیگران تقسیم نخواهم کرد …!
چون یک بار ،
این کار را کردم چندین برابر شد”
حالا تو هِی به رویِ خودِت نیار
منم هِی به رویِ خودم نیارم
اما
یک روز
یک جایی
بار دیگر هم شبم،
با نور چشمت صبح شد
ای یگانه آفتاب شهر دل،
می خواهمش
در این شب تنهایی
با دیدگان گمشده در دیدار…
برای دیدن سری قبلی عکس های مقصر بودن کلیک کنید
منبع : پروفایل پیکپچرز و پیچ انگیزه
برای دیدن ویدیو در مورد مقصر بودن در یوتیوب کلیک کنید
نظر خود را بنویسید