عکس استوری اینستاگرام پیتزا | عکس استوری اینستا پیتزا در رستوران | عکس پیتزا در پارک اینستاگرام
26 عکس و فیلم استوری اینستاگرام پیتزا | استوری پیتزا
بیا آرزو کنیم!
آرزو کنیم که تمام آنهایی که قدهایشان، تا نصف سطل آشغال های بزرگ توی خیابان هم نیست، تا کمر توی سطل آشغال های شهر، آویزان نباشند.
آرزو کنیم بچه ای که تعریف مزه ی خوب پنیر پیتزا را فقط از همکلاسیهایش شنیده و تا به حال هم خودش تجربه نکرده، دیگر برایش مزه ی هیچ غذایی، معما نباشد و این همه فقر زورش به ایمان ما غالب نباشد.
بیا آرزو کنیم که هیچ آغوشی سرد نباشد، دور نباشد، بسته نباشد و گوش ها و زبان های آدمها، دیگر این همه با عشق، غریبه نباشند.
استوری اینستاگرام پیتزا
آرزو کنیم که هیچ کس از ملیت و جنسیت و اقلیت خودش، شرمنده نباشد و هیچ کس حتی یک بار هم در انتهای کوچه پس کوچه های ذهنش، با خودش فکر نکرده باشد و با خودش نگفته باشد که ای کاش اصلا اهل اینجا نبودم!
بیا آرزو کنیم هیچ لب و دهان و زبانی با هم هماهنگ نشوند و نچرخند تا که بگویند: “من دارم درد میکشم” و اگر لب و دهان و زبان هم چرخیدند و این چنین گفتند، تمام دوست ها و آشنا ها و رفیق ها و آدم ها، با هم هماهنگ شوند و دور آن آدم بچرخند تا دیگر درد نکشد.
بیا آرزو کنیم!
برای ما آرزو تنها چیزی است که هنوز هم مجانیست،
هنوز هم مجاز است،
هنوز هم اختیارش دست خودمان است.
استوری اینستاگرام پیتزا
استوری اینستاگرام پیتزا
جایی نوشته بود: «خاطرات بچگی دهه شصتیها یه جوریه انگار همه توی یه خونه زندگی میکردن» راست میگفت.
کودکی ما در دهه هفتاد گذشت. سال های گیر کردنِ کله در یقهی تنگ بافتنیهای دستبافت. سالهای صعود از قله رختخوابها و سقوط با پتوهای ملافه پوشِ خانه مادربزرگ. سالهای توپهای شوت شدهای که یک هفته طول میکشید به دروازه حریف برسند. سال های جنتلمن بودن به سبک واکی بایاشی. سال های کوچک شدنِ خاله ریزه. سالهای سگهایی به نام زمبه و رکس و بوشوگ.
همهی ما زمانی شلوار جینی با زانوی وصله شده پوشیدهایم و موهایمان را قارچی و بعد کُرنلی اصلاح کردهایم و چند سال بعد با مدل موی سوسکی به قلهی جذابیت صعود کردهایم. همهی ما تجربه سه نفری روی نیمکت کلاس نشستن را داریم و به عنوان یک “وسطی”استوری اینستاگرام پیتزا
زمان امتحان از نیمکت پایین خزیده و روی زمین نشستهایم.
همه ما تابستانی را با تفنگ آبپاش قرمز وطنیِ چندبار مصرف و جوجه رنگی و وسطی و استپ آزاد و استپ هوایی گذراندهایم و دو نفره سوار تاب شدهایم (یکی ایستاده و دیگری نشسته) و خوابیده بر روی شکم از سرسرهی احتمالا دایناسوری پایین آمدهایم. همهی ما از بستنی فروش جلوی مدرسه، یخمک و نوشمک خریده، به زور دندان از وسط نصفش کرده و با رفیق صمیمیمان خورده و چسبناک و چرک به خانه برگشتهایم. همه ما دستکم یکبار توی صف نانوایی ایستادهایم و سکهای کف دست شاطر گذاشتهایم. همه ما روزهای آخر اسفند را برای زودتر رسیدن چهارشنبه سوری و نوروز و پوشیدن کفش و لباس باشکوه عید شمردهایم. همه ما در روزهای عید دیدنی، با خجالت اسکناس نوی عیدی را از دست صاحبخانه گرفته و در کسری از ثانیه برای خرج کردنش نقشه کشیدهایم.
همه ما با نی توی شیشه نوشابهای که پیشمان امانت بود قل قل کردهایم،
استوری اینستاگرام پیتزا
سس خرسی را روی تن کلفت پیتزا مخلوط یا مخصوصِ سرشار از فلفل دلمهای خالی کردهایم و ناخن روی جلدِ نایلونی کتاب درسی کشیدهایم و برای عکسهای کتاب، با خودکار آبی سبیل گذاشتهایم و با ماشین حساب گوگوش نوشتهایم و گروهی جمع شدهایم دور تلفن و شمارهای رندوم گرفته و در گوش مخاطب ناشناس فوت کرده و از خنده ریسه رفتهایم.
همه ما با ضربه توپ، چند گلدان شمعدانی و چند شیشه شکستهایم و روی صندلی جلوی پیکان، جایی حوالی دنده نشستهایم و برای دستهی شکستهی آتاری اشک ریختهایم و عصر جمعه دچار اضطرابِ مشقهای ننوشته و شعرهای حفظ نکرده شدهایم و یک روز صبح ساعت ۶ و سی دقیقه خود را به بدحالی زدهایم که از شر امتحان ترسناک ریاضی خلاص شویم.
حالا یک نگاه به خودمان کنیم. مگرچند سال گذشته از آن روزها؟ این موهای سفید از کجا آمدهاند؟ کی بزرگ شدیم ما؟ چند سال تا بازنشستگی مان مانده؟
رفقای سالخوردهی توی خانه، سلام.
استوری اینستاگرام پیتزا
استوری اینستاگرام پیتزا
“خواب است و بیدارش کنید”
مراسم خاکسپاری و ختم تمام شده بود و خورشید داشت غروب میکرد و باد ملایمی می وزید.
اقوامِ درجه یک در خانه ی ماه بانو جمع بودند و اشک چشمان همه خشک شده بود اما ناهید یک قطره اشک هم نریخته بود و مات و مبهوت فقط نگاه میکرد.
دو شب چشم روی هم نگذاشته بود.
حال و روز خوبی نداشت و به گفته ی پزشک باید زودتر گریه میکرد تا خودش را خالی کند اما نه در مراسم ختم نه خاکسپاری یک قطره اشک هم از چشمانش خارج نشد.استوری اینستاگرام پیتزا
خسرو کنج حیاط زیر درخت زردآلو که جای همیشگیِ فرخ بود و آنجا کتاب میخواند، نشسته و زانوهایش را بغل کرده بود و دستش را جلوی دهانش گرفته،، میلرزیدو اشک میریخت.
در حال خودش بود که دید ناهید در بالکن ایستاده و تماشایش میکند.
وضعیت مات و مبهوت ناهید نگرانش کرده بود.
از جایش بلند شد و رفت داخل خانه و بی توجه از میان جمعیت رد شد و خودش را به ناهید رساند که در بالکن ایستاده بود و آسمان را نگاه میکرد.
استوری اینستاگرام پیتزا با حال
_ناهید ؟
ناهید پاسخی نداد و همچنان به آسمان و غروبی که دلش را چنگ میزد خیره شده بود.
_ناهید تو حالت خوب نیست.نریز تو خودت.دکتر گفته باید زودتر گریه کنی…دق میکنیا ناهید.
گفت و دستش را جلوی دهانش گرفت
_ناهید تو رو به امام رضا گریه کن.
ناهید بر گشت و به چهره ی پریشان خسرو چشم دوخت
_من رو قول تو حساب کرده بودم خسرو.
خسرو لال شد و حرفی نزد و سازش را برداشت و رفت کف بالکن نشست و شروع کرد به ساز زدن
ناهید چشمانش را بست و بی اختیار زمزمه کرد…
استوری اینستاگرام پیتزا
_امشب شبِ مهتابه حبیبم رو میخوام…حبیبم اگر خوابه طبیبم رو میخوام…خواب است و بیدارش….
خسرو طاقت نیاورد و بلند گریه کرد اما ناهید با حالی شوریده فقط میخواند
_آمده حالتو احوالتو سیه خالتو ..سفید رویِ تو… ببیند برود….
خسرو ساز را زمین گذاشت
استوری اینستاگرام پیتزا
_میدونی خسرو…فرخ با ازدواجم با این پسره مخالف بود…حتم دارم اون حرفایی ام که اونروز میزدی رو فرخ بهت گفته بود بهم بگی.
گفته بود صبر کن بیام، باید خودم با پسره حرف بزنم.
قرار نبود بیاد…بخاطر خواستگاری من داشت میومد
خسرو من خودمو نمیبخشم.
فرخ بهترین داداش دنیا بود.
یادته یبار بخاطر اینکه توپشو بهش نمیدادم منو زد بعد تو باهاش دعوا کردی و زدی دماغش خون اومد؟!
اون شب با دماغ شکسته، با اینکه بخاطر دیوونه بازی من از تو کتک خورده بود با اون سن و سال کم رفته بود تا کجا گشته بود و واسم همون توپو گرفته بود که یوقت من پیش خودم فکر نکنم تو بیشتر از اون رو من حساسی!
انقدرم از تو بد گفت اونشب.
فرخ بهترین داداش دنیا بود خسرو، من بعد از فرخ میمیرم.استوری اینستاگرام پیتزا
خسرو به چشمان پژمرده و لب های ناهید که رنگی نداشت خیره مانده بود و تمام آن شب را دوره کرد که چهارده سال بیشتر نداشت اما وقتی فرخ که دو سال هم از او بزرگتر بود دست روی ناهید بلند کرد انگار که خون جلویِ چشمانش را گرفته باشد، با مشت دماغ فرخ را شکسته بود!
خسرو تمام آن شب را دوره کرد و یاد چشمان رضایتمند ناهید رسید که از طرفداری اش خوشحال شده بود،،دلش ریخت.
فرخ بعد از آن شب یک ماه با خسرو قهر کرده بود اما نمیدانست که عشق از یک پسر بچه مرد میسازد و تاب نمی آورد احدی نگاه چپ به معشوقه کند.
فرخ تا یک ماه بی محلی میکرد چون نمیدانست
خسرو، ناهید را دوست دارد
و این رگ غیرتی ست که نمیتوانست جلویش را بگیرد.
استوری اینستاگرام پیتزا
بدجوری دوسش داشتم. بدجوری… قهر کرده بودیم و جواب تلفنامو نمی داد…
می دونستم با خونوادش قراره بره اون رستوران بزرگه تو گیشا. نفوذی داشتم تو خونوادشون. عصر رفتم پنجاه هزار تومن رشوه دادم به بچه های رستوران. سال 77. با اون پول می تونستم خیلی کارها بکنم. اما می دونستم دلم چی میخواد…
استوری اینستاگرام پیتزا لاکچری
اومدن، نشستن، سفارش دادن. غذاشون که آماده شد، من با لباس پرسنل رستوران رفتم غذاها رو گذاشتم روی میزشون. منو که دید، کپ کرد. زیر نون پیتزاش با ماژیک نوشته بودم دوستت دارم، منو ببخش.
هی تیکه تیکه پیتزا خورد و هی به من نگاه کرد و خندید. فرداش آشتی کردیم، و روزهای خوبی داشتیم تا چند ماه بعد که کلا از ایران رفت…
استوری اینستاگرام پیتزا با کیفیت
هیچوقت اندازه اون روز حالم خوب نبود. روزی که تونستم کسی رو بخندونم که دوستش داشتم و ازم ناراحت بود.
#عشق ، علاوه بر شوق و نیاز، #شهامت و #نگهداری و #تلاش هم لازم داره!
هنوزم بهش که فکر میکنم، ته دلم به خودم میگم دمت گرم…
در زندگی لحظههایی هست که دلت میخواهد مثل پنیر پیتزا کش بیایند…، طولااانی! تمام نشود. آنقدر میترسی که هی ساعتت را نگاه میکنی!
مثل وقتهایی که بوی خاک باران خورده میپیچد توی هوا و دوست داری ریهات اندازهٔ جنگلهای گیلان باشد برای فرو دادن آن همه عطر…!
مثل قدم زدن دوشادوش کسی که هی دزدانه سرت را میچرخانی تا نیمرخ صورتش را ببینی!
مثل لحظهٔ تمام شدن یک مکالمه تلفنی وقتی هنوز دلت نمیآید گوشی را بگذاری؛ انگار که تهماندهٔ صدایش هنوز توی سیم تلفن هست!
استوری اینستاگرام پیتزا جدید
مثل چشمهایی که وادارت میکنند سرت را بیندازی پایین و زمین را نگاه کنی، گویی که مغولی شمشیرش را گذاشته روی گردنت!
مثل خداحافظیها. وقتی که هی دلت نمیآید بروی و میگویی: کاری نداری؟ دیگه خداحافظ…؛ واقعاً خداحافظ…!
مثل گم شدن ماشینی در ترافیک وقتی که میخواهی تا آخرین لحظه بدرقهاش کنی.
مثل شبی دور آتش با آدمهایی که دوستشان داری و نمیخواهی صبح بیاید و بساط چای و سیبزمینی آتشیتان را به هم بزند.
مثل شبی که «الههٔ ناز»ی هست و دلت میخواهد با خواننده دَم بگیری و بخوانی:
«یا رب تو کلید صبح، در چاه انداز…»!
عکس پروفایل پیتزا تلگرام
استوری اینستاگرام پیتزا
اینها از آن دسته حسرتهای خوشایند زندگی هستند.
من فکر میکنم «فقیر» تنها کسی نیست که پول ندارد یا کفش پاره میپوشد. فقیر کسی است که در زندگیش از این دست لحظههای کشدار ندارد. همین لحظههایی که وقتی یادشان میاُفتی، تهش میشود افسوس و کاش تمام نمیشد…!
استوری اینستاگرام پیتزا 2020
عکس پروفایل پیتزا تلگرام
آن سال ها رستوران های بوف خیلی روی دور بود ،
شعبه ی اینجا یک مغازه ی خیلی بزرگ بود ، خیلی بزرگ که میگویم یعنی خیلی بزرگ
آنقدری بود که می توانستیم یازده به یازده درونش فوتبال بازی کنیم
و متصدی های آنجا هم از پشت همان پیش خوان برایمان هورا بکشند و تشویقمان کنند ،
خلاصه جانم برایت بگوید که خیلی بزرگ بود خیلی
با همان صندلی های فلزی به هم چسبیده که وسطشان سوراخ سوراخ داشتعکس پروفایل پیتزا شاد
استوری اینستاگرام پیتزا جدید 99
پشت ترافیک بودم ، همانطور که داشتم طبق معمول از شلوغی و ترافیک و نبرد گاز و کلاچ با خودم قُرقُر میکردم ، نگاهی به سمت راستم انداختم ، دیدم پشت ماشین با کلافه ترین حالت ممکن اش نشسته است و سرش را جوری به شیشه ماشین تکیه داده که انگار بیست دقیقه ی دیگر دنیا برایش تمام میشود ، ماشینشان را که میشناختم ، اما آن لحظه فقط و فقط از روی موهایش شناختمش ، موهایی که هرگز نمیتوانستی به ضرس قاطع بگویی چه رنگی است !
از روی خوش شانسی زیادم بود که وقتی گوشی اش را گرفتم در دسترس نبود ،
بعد تر میگویم که چرا از روی خوش شانسی ،
بعد تر میگویم ..عکس پروفایل پیتزا واتس اپ
استوری اینستاگرام پیتزا
ناچار شدم به دنبال کردنشان ، دنبال رستوران میگشتند ، بوف خلوت بود و انگار همین کافی بود برای اینکه انتخاب اولشان شود ، ماشین را که پارک کردند ، من صد متر آنطرف تر پارک کرده بودم ، دو دستی به فرمان چسبیده بودم و چانه ام را هم گذاشته بودم رو فرمان و چنان احمقانه نگاهش میکردم که انگار اولین بار بود در زندگی ام موجودی به این خنگی و زیبایی میبینم ..
استوری اینستاگرام پیتزا
فردای همان روز با هم دانشگاه کلاس داشتیم ، اما انگار باید کاری میکردم که مرا ببیند ،
انگار باید اعلام حضور میکردم ،
احمقانه بود اما خب برای من اجبار بود ، اندکی که گذشت من هم راه افتادم ،
خودش پشت به در نشسته بود ، بنابراین وقتی وارد میشدم مرا نمیدید ،
در تمام عمر بوف دیگر هرگز به اندازه آن شب آنجا را آنطور خلوت ندیدم ،
خلوت خلوت بود ، ذهنم یاری نمیکند اما در جایی به آن بزرگی سه یا چهار خانواده چیزی شبیه شوخی بود ..عکس پروفایل پیتزا تلگرام
وارد شدم و رفتم تا انتهای سالن و سمت پیشخوان ، و همانطور که سعی میکردم به پیشخوان تکیه بدهم با تبسمی سرشار از شیطنت نگاهش کردم ، داشت با نی نوشابه اش کلنجار میرفت ، عادتش بود دیگر ، با ساده ترین چیزهایی که در دنیا وجود داشت آنچنان خودش را سرگرم میکرد که آدم هیچطور نمیتوانست عاشق اش نشود ، نمونه اش همین نی نوشابه بود ، انگار داشت برای خودش کاردستی درست میکرد .
عکس پروفایل پیتزا
عکس پروفایل پیتزا تلگرام
همانطور بی حوصله که سرش را بالا آورد مات و مبهوت اینور را نگاه کرد ،
وقتی تعجب میکرد از بیست فرسخی هم میتوانستم گرد شدن چشمانش را تصور کنم ،
سرفه ای کرد و سرش را پایین انداخت ، خنده اش گرفته بود !
بعد تر ها به من میگفت : خب عین آدم ندیده ها نگاه میکردی ، منم خندم گرفت ،
میگفت وقتی دیدمت عجب سرفه ی فیلمی کردم ، درست مثل تو فیلما ،
بعد لبش را اینطور 🙁 میکرد و میگفت کاش بازیگر میشدم ،
حیف شدم ، نه پویان ؟ کی میتونه سرفه فیلمی به این قشنگی بکنه آخه !همانطور که نگاهش میکردم و او غذا و خنده اش را میخورد
خانومی که پشت صندوق بود از من پرسید سفارشتان چیست ،
و من در حالتی که لبخند ضمیمه ی صورتم بود و دلم نمیخواست سرم را برگردانم سمت آن متصدی
گفتم : پیتزا ، همان پیتزایی که بیشترین زمان را میبرد برای آماده شدن ، هماناستوری اینستاگرام پیتزا
همان پیتزایی که مجال میداد یک دل سیر غذا خوردن و خنده های مخفیانه اش را نگاه کنم
همان پیتزایی که مجالم میداد هر بار جمع کردن موهایش زیر آن روسری مشکی و قرمز را نگاه کنم
همان پیتزایی که فرصت میداد نگاه کنم چگونه در عین خنده میخواهد خودش را عادی و جدی نشان دهد
آن شب خوش شانس بودم که گوشی ات در دسترس نبود
وگرنه هرگز آنقدر خوشبخت نبودم که بتوانم آن لحظات آنقدر سیر نگاه ات کنم
و حال در کوران همه ی این سال هایی که گذشت چنان آن شب فریم به فریم جلوی چشمانم است که گویی همه اش همین امشب بود
خوش شانس بودم که گوشی ات در دسترس نبود.
اینستاگرام پیتزا فنسی
استوری اینستاگرام پیتزا
منبع : سایت پروفایل پیکچرز
پیج تلگرام
نظر خود را بنویسید